توضیحات
در بخشی از کتاب شبهای روشن میخوانیم
به نظرم میرسید که همهی خلق خدا بلند شده راه ییلاق پیش گرفتهاند و کاروان کاروان از شهر فرار و به ییلاق مهاجرت میکنند – به نظرم میآمد که چیزی نمانده است که پترزبورگ به خلوتیِ صحرا شود، به طوری که عاقبت دلم غرق غصه میشد، آزرده میشدم و خجالت میکشیدم. من جایی نداشتم بروم و کاری هم نداشتم که برای آن پترزبورگ را ترک کنم. حاضر بودم که همراه هر در از این گاریها بروم، با هر در از این آقایان محترم و خوشسر و پز سوار کالسکه بشوم و شهر را ترک کنم اما هیچکس، مطلقا هیچکس دعوتم نمیکرد؛ انگاری همه فراموشم کرده بودند، مثل این بود که همهشان مرا حقیقتا بیگانه میشمردند. مدت زیادی راه رفتم، در شهر پرسه میزدم تا طبق معمول فراموش کردم کجایم و ناگهان دیدم جلوی راهبند شهر سر درآوردهام. نشاط جدیدی در دلم افتاد و از راهبند گذشتم و شروع کردم در کشتزارها و میان سبزهها قدم زدن و ابدا خسته نمیشدم و احساس میکردم که بار سنگینی از روحم فرو افتاده است. رهگذران همه چنان با خوشرویی به من نگاه میکردند که گفتی چیزی نمانده بود که سلام و تعارف کنند. همه معلوم نبود از چه چیز خوشحالند، همهشان سیگار برگ دود میکردند و من به قدری خوشحال بودم که هرگز نبوده بودم. صحرا به قدری برای منِ شهرزدهی نیمه بیمار که در تنگنای شهر داشتم خفه میشدم و میپوسیدم دلچسب بود که گفتی بر اسب باد ناگهان به ایتالیا رفتهام.
پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصفناپذیر و بسیار دلانگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان میکند، خود را میپیراید و میآراید و رنگین میکند و تمام شکوه آسمان دادش را به نمایش میگذارد. این حال مرا به یاد دختر نحیف مسئولی میاندازد که گاهی با ترحم نگاهش میکنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلا متوجهش نمیشوی و نگاهش نمیکنی، اما ناگهان، گویی به چشم برهمزدنی، خود به خود، چنان که به وصف نمیآید، انگاری معجزهای زیبا میشود و به وجد میآیی و مبهوت میمانی که این برق در این چشمهای غمزده و اندیشناک از کجاست؟
نویسنده | فیودور داستایوفسکی |
مترجم | گندم نسرکانی |
شابک | 9786226242714 |
ناشر | نشر آزرمیدخت |
موضوع | عاشقانه و اجتماعی |
ردهبندی کتاب | ادبیات روس (شعر و ادبیات) |
قطع | رقعی |
نوع جلد | شومیز |
نوع کاغذ | بالکی |
جوایز ادبی | گودریدز |
گروه سنی | د |
تعداد صفحه | 68 |
وزن | 150 گرم |